۲هفته از سال ۹۲ هم گذشت...

سراغ کتابام رفتم!(خودم باورم نمیشه) ۲وجب خاک روشون نشسته بود...

اصلا حوصله خوندنشونو ندارم.

کلا حوصله هیچ کاری رو ندارم... دوست دارم برم یه جای دور...خیلی دور...

فقط خودم باشم...تنهای تنها...

دوست دارم تنها باشم ببینم میتونم به این افکار پریشون که هجوم میارن سامان بدم!!

دوست دارم یه قفل بزرگ بزنم به در افکارم...

نمیخوام هیچ فکری بیاد توش...

دوست دارم تخلیش کنم!

خالی بشه از همه ابهامات... همه پرسش هایی که یه جواب درست نمیتونم بدم بهشون...

خسته شدم از این لبخند مصنوعی...

۳هفته دیگه عروسی خواهرمه... کلی کار دارم...اما حوصلش نیست!!

خوشحالم که از شنبه میرم دانشگاه...

چون دلم بدجوری برای دوستام تنگیده...

ار طرفیم درد دلم بیشتر میشه...

یه راهی جلو پام بذار...

 از طرفی دوست داشتم کوه رفتنمو ادامه بدم...دفعه قبلی خیلی خوش گذشت...

اما ساعت حرکتش خیلی زوده!!!

شاید نتونم برم

 

 

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"